آشنایی با کارآفرینان موفق ایرانی-14
حاج اکبر ابراهیمی و داستان شکل گیری پاکشوما
- اشتراکگذاری
- 748
- 0
شرکت پاکشوما در سال 1354 کار خود را شروع و اقدام به تولید ماشین لباسشویی نیمه اتوماتیک نمود.
راه را به سمت کوچه زغالیها کج کرد. این کوچه را خیلی خوب میشناخت و مهربانی استاد رضاداد آهنگر را از دوستان همسن و سالش شنیده بود. چند خواهر و برادر قد و نیم قد داشت و باید به شکمهای گرسنهشان فکر میکرد. زمانی که به دیدار دوستان کوچه و خیاباناش میرفت که دم دست استاد رضاداد مشغول بودند تق و تق چکش آهنگری را میشنید. دوستانش آنچنان که باید به دنبال آهنگری نبودند و تنها میخواستند خرج روزانهشان را دربیاورند. یکی از همان بچهها بود که به او گفته بود؛ «مگه تو نباید پول دربیاری اکبر. بچه بزرگ خانواده ابراهیمی تو هستی و باید تو این اوضاع به فکر خواهر و برادرت باشی. بیا همینجا روزمزدی پیش استاد رضاداد کار کن.». پیشنهاد خوبی برای اکبر ابراهیمی بود. هنوز پشت لبش سبز نشده بود که چکش آهنگری به دست گرفت. سنگینی چکش آهنگری هر بار که ضربه میزد، به عضلات نحیف و کودکانهاش چیره میشد و رعشه به تناش میانداخت. اما آنچه که اکبر ابراهیمی را از باقی بچههایی که برای درآمد روزمزدی به آهنگری میآمدند و میرفتند جدا میکرد این بود که او چکش آهنگری را بعد از مزد روز اول کار کنار نگذاشت و ادامه داد.
کار به جان او نشسته بود و تدوام آهنگری را لذتبخش دیده بود. اوضاع رکود بود و کسب و کار رونقی نداشت. اکبر ابراهیمی که حالا پانزده سال داشت و مدتی بود که کمک دست استاد رضاداد بود تصمیم به ترک آهنگری گرفت. استاد رضاداد از او پرسید که چرا چنین تصمیمی گرفته است و اکبر در پاسخ گفته بود کاری وجود ندارد و استاد از پول خود به او مزد میدهد و این کار عادلانه نیست. استاد از این حرف اکبر و روحیه جوانمردی او در این سن کم به وجد آمده بود.
آخر هفته بود و شروع کار به شنبه هفته بعد موکول شد. استاد از اکبر خواست که فکر رفتن را از سر بیرون کند؛ چرا که از شنبه برای او کاری دارد. اکبر شنبه اول وقت دم آهنگری حاضر بود تا کاری که استاد گفته بود را شروع کند. استاد رضاداد طرحی را روی زمین کشید و از او خواست تا با تکههای آهن شروع به ساختن طرحهای روی زمین کند. اکبر که خود را در محاصره میل گرد و تسمه توپر و نبشی میدید، به طرف سندان رفت و ابزار مفتی را برداشت و شروع به ضربه زدن به تکههای آهن و شکل دادن به آنها کرد تا بتواند طرحی که استاد روی زمین کشیده بود را دربیاورد.
ابزار مفتی هم برای انحنا دادن به تکههای آهن بود. ده روز تمام کار کرد تا بالاخره طرحها را از دل آهن بی شکل بیرون آورد. کار را به استاد تحویل داد. استاد رضاداد از کار او راضی بود. اما با این حال از اکبر خواست تا شکل آهنهایی که روی آنها کار کرده بود را به روز اول برگرداند. اکبر با کمال تعجب و بعد از این همه تلاش از استاد پرسید که چرا باید این کار را انجام دهد؟ استاد در پاسخ گفت؛ «همین که صدای تق تق آهنگری تو به گوش مردم برسد، یعنی که این آهنگری مشغول به کار است و این کار برای ما بهترین تبلیغ است.». اما اکبر با این توجیه استاد راضی نشد و به فکر افتاد که چطور میتواند برای مغازه آهنگریشان مفید باشد. شب که به پهلو خوابیده بود، بیرون را تماشا میکرد و نفس خواهرها و برادرهای در خواباش را میشمرد. باران سنگینی میبارید و او به گوشه پلههای آب انبار نگاه میکرد. پلههای آب انبار با نبشی تنها میتوانست قسمتی از آب باران را به بیرون خانه هدایت کند و باقی آب به آب انبار سرایز میشد.
فکری به سر اکبر ابراهیمی نوجوان راه پیدا کرد. او به این فکر کرد که اگر در لولا داری را بسازد میتواند جلوی ورود کامل آب را به آب انبار بگیرد. صبح روز بعد – بدون اینکه از استاد اجازه بگیرد – دست به کار شد و دریچه لولاداری که در ذهن داشت را ساخت و برای آب انبار مسجد شاه برد. آن را نصب کرد و حقوق چند هفته خود را از سود فروش دریچه به دست آورد. به آهنگری برگشت و برای استاد گفت که چه کرده است. استاد به او گفت که روزی آدم بزرگی میشود. پیشبینی استاد رضاداد بی مورد نبود و بعدها اکبر ابراهیمی به چهرهای نامدار تبدیل شد. او را با نام پاکشوما میشناسند. اما مسیر موفقیت اکبر ابراهیمی تا روزی که پاکشوما را به پاکشومایی که ما میشناسیم رساند از انواع فراز و نشیب کم نداشت.
روزی که بزرگ شدم
سال 1323 بود که ششمین فرزند مشهدی محمد و راضیه به دنیا آمد. نامش را اکبر گذاشتند. مشهدی محمد را اهل محله سرچشمه به گاری میوهفروشیاش میشناختند. اکبر ابراهیمی، آخرین فرزند این خانواده نبود. آنها 13 خواهر و برادر بودند. برادر بزرگ اکبر برای او حکم الگو را داشت و همین باعث شده بود که او هم مانند برادرش تحصیل را جدی بگیرد. او برای خود آیندهای پر از ثروت تصور میکرد و هر بار، روزهایی را از ذهن میگذارند که از طریق درس خواندن به ثروت دست پیدا کرده و به کمک خانوادهاش آمده است. مشهدی محمد به تنهایی خرج 13 نفر را میداد و کمر خودش و راضیه از شدت کار و نگهداری کودکان خم شده بود. برای هر کدام از ما اتفاق افتاده است که بر اثر یک نتیجهگیری، مسیر زندگیمان تغییر کرده باشد.
روزی که دست اکبر به ظرف جوهر خورد فرش بی جان خانه کاهگلیشان سیاه شد، چین و چروکهای صورت مادرش راضیه هم برای او معنای متفاوتی پیدا کرد. آن روزها خبری از لولهکشی و آب گرم در خانهها نبود و مادرش راضیه برای شستن فرش مجبور بود فرش را با اکبر تا چشمه ببرد و آن را بشوید. اکبر که خود را مسبب این اتفاق میدانست، از آن روز تصمیم گرفت کار کند و کمک خرج پدر باشد. آهنگری اکبر ابراهیمی کودک با سختی بسیاری همراه بود. او هر شب از شدت برقی که کوره آهنگری به چشماش وارد میکرد، تا صبح با گذاشتن سیب زمینی نصف شده به چشمهایش تلاش میکرد تا آرام شود. آهنگری را کنار گذاشت و در هفده سالگی با پرداخت 600 تومان به کارآموزی تعمیر یخچال مشغول شد. توانست خیلی زود به مهارت در تاسیسات و تعمیر یخچال دست پیدا کند. وارد شرکت شده بود و کار را در دست گرفت. از آنجایی که کار را میشناخت متوجه بی اخلاقیهایی از طرف عدهای شده بود. از پدر آموخته بود که نباید خلاف شرع و عرف عمل کند و میدید که عدهای با ایرادگیریهای بیجا از یخچالها، از مردم پول اضافی میگیرند. از شرکت بیرون آمد. سر سهراه چرمسازی، انتهای خیابان دلگشا را نشان کرد و مغازهای برای خود اجاره کرد. مغازه یخچالسازی اکبر خالی از وسایل بود اما مهارت اکبر ابراهیمی جای هر چه خالی بود را پر کرده بود. او در اوج جوانی بود و دلی پر امید داشت.
داستان یخچال روستینگ هاوس، آغاز شهرت
رونق به مغازه اکبر ابراهیمی جوان آمده بود اما هنوز با شهرت و اعتمادی که مورد انتظارش بود فاصله داشت. این فاصله با تعمیر یخچال روستینگ هاوس افسر جوان نیروی هوایی کمتر شد. داستان از این قرار بود که افسر نیروی هوایی برای سوار شدن اتوبوس و رفتن به اداره، هر روز از ایستگاه جلو مغازه اکبر منتظر اتوبوس میشد. چند وقتی گذشت تا اینکه به مغازه یخچال سازی اکبر وارد شد و از او خواست تا یخچالش را تعمیر کند. اما به او گفت که زمانی پول تعمیر را میدهد که یخچال را به خانه برده باشد. اکبر پذیرفت و تعمیر یخچال را انجام داد. یک ماه گذشت و یخچالساز جوان ما با سوار کردن موتور یخچال دیگری روی بدنه آن موفق به تعمیر کامل آن شده بود و هر بار که قالب یخ را پر از آب میکرد و داخل یخچال میگذاشت، بعد از مدتی کوتاه میتوانست قالب را خارج کند و از افسر نیروی هوایی که دیگر با او دوست شده بود با آب خنک همان یخچال پذیرایی کند. افسر که متوجه شده بود این جوان مهارت بالایی در تعمیر دارد و توانسته بود یخچال او را از بی استفاده بودن نجات دهد تمام 400 تومان دستمزد تعمیر را یکجا به او پرداخت. اینطور بود که اکبر ابراهیمی با مشتری مداری و مهارت و انصاف به شهرت محلی رسید. هر چه تعداد مشتری بیشتر میشد، اکبر بیشتر به فکر خرید ابزار و تجهیز یخچالسازیاش میافتاد. میز کار، بستههای آچار و ابزار مختلف به مغازه اکبر میآمدند و سر و شکل یخچالسازی او تغییر کرد.
اگر کارش بگیرد، من سرخاب میمالم!
شوق و ذوق اکبر مثالزدنی بود. کاسبهای محله هم متوجه تغییرات مغازه او شده بودند. یکی از کاسبها بدون آنکه متوجه حضور اکبر شود گفته بود که اگر کار این جوان بگیرد، من سرخاب میمالم. این حرف باعث شده بود که دل اکبر از آیندهای که متصور شده بود خالی شود. اما ادامه داد و روز به روز رفت و آمد به مغازه او بیشتر میشد. کار به جایی رسید که همان کسی که ادعا کرده بود، آمد و به اکبر ابراهیمی جوان گفت برای بهبود کارش باید به مناطق بالای شهر برود. همان شخص بعد از مدتی به اکبر پیشنهاد شروع یک همکاری داد. به او گفته بود که اتاق یخچال را میسازد و اکبر هم موتور و تاسیسات داخل یخچال را. اینطور میتوانستند سود بسیاری به دست بیاورند.
اکبر هر چه پول از مشهدی محمد – پدرش – به ارث نبرده بود، انصاف را تمام و کمال از خون آن خدابیامرز در رگ و پی داشت. اعتقاد داشت که کاسبی آدم باید برای مردم برکت داشته باشد. کاری که آن کاسب به او پیشنهاد کرده بود را شروع کرد. اما موضوع این بود که آنها نمیتوانستند مانند شرکتهای یخچالسازی به فروش اقساطی یخچالهایی که میسازند بپردازند. آنها به پول نقد نیاز داشتند. به همین خاطر برای بهبود کارش و پیدا کردن مغازههایی که نیاز به یخچال داشتند، مغازهای روبهروی مجلس گرفت. اوضاع خوب پیش نمیرفت و نیاز به سرمایه داشت. حاج عباس نوری که همسایه او بود و کاسب منصفی هم بود به اکبر قول داد که هر کمکی از دستش ساخته باشد، دریغ نمیکند. حاج عباس برای کمک به او خط تلفن مغازهاش را فروخت و اکبر با پولی که از او گرفته بود مغازه به قیمت چند هزار تومان خرید. بعد از مدتی که کار و کاسبیاش جان گرفت، سه دانگ مغازه را به نام حاج عباس زد. البته گفتنی است که در این سالها کم سختی نکشید. گاهی برای تعمیر و یا تحویل یخچال باید یخچال را به دوش میگذاشت و چند پله را بالا یا پایین میرفت.
دستش باز شده بود و به درآمدی رسیده بود. 24 سال داشت که مادر به فکر ازدواج او افتاد. پیش از محرم 1347 ازدواج کرد. زندگی مشترک را با چند ظرف و یک فرش 9 متری و موتور هوندای 125 شروع کردند. بعدها به برکت تلاش و صداقتی که در زندگی مشترک داشت، توانست اوضاع بهتری را برای خودش و همسرش فراهم کند. اکبر ابراهیمی و زهرا عبدالرحیم خان صاحب 4 فرزند شدند. بزرگ شدن خانواده باعث میشد تا اکبر ابراهیمی بیش از پیش به فکر پیشرفت و اجرا کردن ایدههایش بیافتد. سالها گذشت و تلاش حاج اکبر ابراهیمی که حالا پسرش، محمود هم دوشادوش او کار میکرد به نتیجه رسید و شرکتشان راهاندازی شده بود و هر روز توسعه پیدا میکرد. محمود که ارادت ویژهای به پدر داشت، همیشه در رکاب او بود و اجازه خم شدن هم به پدر نمیداد. اخلاق محمود شباهت بسیاری به خود حاج اکبر ابراهیمی داشت. شرکت پاکشوما در سال 1354 کار خود را شروع و اقدام به تولید ماشین لباسشویی نیمه اتوماتیک نمود. این فرزند نوباوه که از نوجوانی در آهنگری کار را شروع کرده بود، به محبوبیت و اعتباری دست پیدا کرده بود که یک روز از روزهای اول انقلاب 57 رییس جنرال الکتریک به او زنگ زد. با ترس به حاج اکبر گفت که ندارد حقوق کارگرها را بدهد و آنها میخواهند کارخانه را به آتش بکشند.
حاج اکبر ابراهیمی تنها با یک تماس به شعبه 881 بانک صادرت تا دقایقی بعد چمدانهای پول را به کارخانه جنرال الکتریک رساند و موضوع ختم به خیر شد. وسعت سولههای حاج اکبر به 33 هزار متر میرسید. کارخانه به 4000 تولید در روز رسیده بود. حاج اکبر تمام موفقیتها را به خاطر رضای خداوند میدانست. کارخانهای که با نام پاکشوما به شهرت و اعتباری بزرگ رسیده بود نتیجه زحمات حاج اکبر ابراهیمی بود. البته او معتقد بود که تمام این دستاوردها از عزتی است که خداوند به او عطا کرده است. به همین خاطر، اکبر ابراهیمی که قبل از این هم دست به خیر بود از خیرین بزرگ مدرسه ساز کشور شد. گفتنی است که تعداد مدرسههایی که حاج اکبر ساخته است از 100 گذشته است. توسعه حرم حضرت عبدالعظیم و راهاندازی خیریه بیت الرضا از دیگر امور خیری است که او به انجام رسانده است. هر کس که حاج اکبر ابراهیمی را میشناسد، میگوید وجود او نه تنها برای خودش بلکه برای همه خیر بوده است. او که طعم فقر را در کودکی چشیده بود، خوب میدانست که محرومیت چیست و به همین خاطر، تا جایی که توانسته از کودکان محروم حمایت کرده است.